فیک جیمین [ اشنایی عجیب ] p12
*از زبان سونهی*
وقتی رفتیم شام بخوریم سومین اصلا اشتها نداشت.. انگار روحیهش خراب شده بود
سونهی: چرا هیچی نمیخوری؟
مادر سومین: منم فهمیدم چی شده دیگه.. خودتو بخاطر چنین چیزای بی ارزشی ناراحت نکن..
سومین: لیاقتمونو نداشت
سونهی: اهان بیا خودتم فهمیدی اخر.. خب حالا غذاتو کوفت کن
سومین: امم.. نمیخواد اشتها ندارم، میرم توی اتاقم یه کاری دارم انجام بدم
و رفت.. اصلا معلوم نبود چشه، اهمیتی ندادم
*از زبان سومین*
وقتی رفتم توی اتاق سریع به یونا پیام دادم
سومین: یونا کار پیدا کردی؟
یونا: سلامت کو؟
سومین: علیک سلام.. حالا بگو
یونا: نه باید بگردم
سومین: هوفففف بدبختیای ما که تمومی نداره!!
یونا: بزرگش نکن نهایتش سه روز طول بکشه.. الان دارم توی اینترنت میگردم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه
سومین: خب باشه برو.. منم برم عین سگ کتاب بخونم و بگیرم عین خرس بخوابم تا فردا صبح عین بز بیدار شم
یونا: خواهرم باغ وحش راه انداختی که!!
سومین: گیرمون انداختیااا.. خب من برم، فعلا
یونا: فعلا
بعدش حدود یک ساعت کتاب خوندم و گرفتم خوابیدم
صبح روز بعد:
*از زبان جیمین*
امروز فقط منتظر سومین بودم تا یکم باهاش حرف بزنم ببینم دقیقا اصل ماجرا چیه.. ولی خب وقتی اومد انگار زیاد مشتاق نبود که باهاش حرف بزنم.. کلا فقط داشت راه خودشو میرفت
جیمین: سومین صبر کن
خیلی بی حوصله برگشت و گفت
سومین: چیزی شده؟
جیمین: فقط میخواستم ببینم اصل ماجرای دیروز چیه.. یچیز خیلی خلاصه ای گفتی نفهمیدم چی شد
سومین: خب بیا بشین روی صندلی
و شروع کرد همه چیزو از سیر تا پیاز برام تعریف کرد... شاید از نظر اون من گوش میدادم ولی کلا حواسم پرت شده بود.. چشماش حواسمو پرت کرده بود!! نمیتونستم روی حرفش تمرکز کنم، توی زیباییش محو شده بودم، احساس کردم عاشقش شدم.. اونم نه الان، از خیلی وقت پیش عاشقش بودم!! ولی متاسفانه فعلا با این گَندی که بالا اومده نمیتونم بهش بگم.. بعدشم یجوری تظاهر کردم که انگار به همه چیز دقیق گوش دادم
جیمین: خب.. الان بعد از این چیکار میکنی؟؟ کجا کار میکنی؟؟
سومین: فعلا هیچ کجا.. سعی میکنم یه جایی رو پیدا کنم، خب من برم توی کلاس.. بعدا میبینمت
جیمین: فعلا
اون دختر.. خیلی.. خوشگله، اولین بار بود همچین حسی بهم دست میداد
ولی نباید عجول باشم.. سر یه فرصت مناسب بهش میگم...............
ادامه در پارت بعد
وقتی رفتیم شام بخوریم سومین اصلا اشتها نداشت.. انگار روحیهش خراب شده بود
سونهی: چرا هیچی نمیخوری؟
مادر سومین: منم فهمیدم چی شده دیگه.. خودتو بخاطر چنین چیزای بی ارزشی ناراحت نکن..
سومین: لیاقتمونو نداشت
سونهی: اهان بیا خودتم فهمیدی اخر.. خب حالا غذاتو کوفت کن
سومین: امم.. نمیخواد اشتها ندارم، میرم توی اتاقم یه کاری دارم انجام بدم
و رفت.. اصلا معلوم نبود چشه، اهمیتی ندادم
*از زبان سومین*
وقتی رفتم توی اتاق سریع به یونا پیام دادم
سومین: یونا کار پیدا کردی؟
یونا: سلامت کو؟
سومین: علیک سلام.. حالا بگو
یونا: نه باید بگردم
سومین: هوفففف بدبختیای ما که تمومی نداره!!
یونا: بزرگش نکن نهایتش سه روز طول بکشه.. الان دارم توی اینترنت میگردم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه
سومین: خب باشه برو.. منم برم عین سگ کتاب بخونم و بگیرم عین خرس بخوابم تا فردا صبح عین بز بیدار شم
یونا: خواهرم باغ وحش راه انداختی که!!
سومین: گیرمون انداختیااا.. خب من برم، فعلا
یونا: فعلا
بعدش حدود یک ساعت کتاب خوندم و گرفتم خوابیدم
صبح روز بعد:
*از زبان جیمین*
امروز فقط منتظر سومین بودم تا یکم باهاش حرف بزنم ببینم دقیقا اصل ماجرا چیه.. ولی خب وقتی اومد انگار زیاد مشتاق نبود که باهاش حرف بزنم.. کلا فقط داشت راه خودشو میرفت
جیمین: سومین صبر کن
خیلی بی حوصله برگشت و گفت
سومین: چیزی شده؟
جیمین: فقط میخواستم ببینم اصل ماجرای دیروز چیه.. یچیز خیلی خلاصه ای گفتی نفهمیدم چی شد
سومین: خب بیا بشین روی صندلی
و شروع کرد همه چیزو از سیر تا پیاز برام تعریف کرد... شاید از نظر اون من گوش میدادم ولی کلا حواسم پرت شده بود.. چشماش حواسمو پرت کرده بود!! نمیتونستم روی حرفش تمرکز کنم، توی زیباییش محو شده بودم، احساس کردم عاشقش شدم.. اونم نه الان، از خیلی وقت پیش عاشقش بودم!! ولی متاسفانه فعلا با این گَندی که بالا اومده نمیتونم بهش بگم.. بعدشم یجوری تظاهر کردم که انگار به همه چیز دقیق گوش دادم
جیمین: خب.. الان بعد از این چیکار میکنی؟؟ کجا کار میکنی؟؟
سومین: فعلا هیچ کجا.. سعی میکنم یه جایی رو پیدا کنم، خب من برم توی کلاس.. بعدا میبینمت
جیمین: فعلا
اون دختر.. خیلی.. خوشگله، اولین بار بود همچین حسی بهم دست میداد
ولی نباید عجول باشم.. سر یه فرصت مناسب بهش میگم...............
ادامه در پارت بعد
۴.۴k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.